آن یکی نه،او خیلی از خودش نزدیکتر بود . خوب که دقت کرد درونش پر شده بود از حجم این یکی،کافی بود کمی پوست برهنه اش را لمس کند تا بفهمد در درون تک تک سلولهایش کسی به نام او زندگی میکند. کمی تارمویی را که از روی شانه اش پنهانی دزدیده بود روی قلبش فشرد،با خودش گفت:در دنیا آدمها با جسمهایشان سکس دارند اما وقتی با روح وفکر کسی همخوابه بشوی آن موجود مثل الهه ی خورشید در قلبت،حتی اگر آسمانی تاریک باشد ، می درخشد. بعد آرام لبخند زد ،مثل همان لبخندی که انگار،میدانی بازی را برده ای اما وانمود میکنی که نمیدانی... این روزها عشق در اطرافش شبیه غذاهای کنسروی شده بود کسی حوصله ی پای اجاق ماندن رانداشت ،چه برسد به پختن دوستت دارم. اما او دلش می خواست بهترین ها را بر سفره بگذارد. یک شاخه مریم ،یک شیشه شربت،یک تکه نان ولذیذ ترین دوستت دارم دنیا. از خودش پرسید:سفره ی من برای او کم نباشد؟ پاسخش تنها سکوت بود. بعد تار مو را در پارچه ی سبز تبرکی اش پیچید و در جیبش گذاشت. نگاهی به باغچه کردو با خودش گفت:همه ی اینجا را مریم می کارم ویک بوته یاس. به سمت چرخ دستی اش رفت و وسایلش را برداشت و با وسواسی شاعرانه مشغول به کار شد. در پشت پنجره زن صاحب ویلا از شوهرش پرسید:می خواهد تمام آن باغچه را مریم بکارد؟ مرد پاسخ داد:گمان کنم. زن گفت: طفلکی ،مش حسن تعریف می کرد،تا چند سال پیش عاقل بوده،بعد از تصادف همسرش دیوانه شده است. مرد حرفش را کامل کرد:تحمل اش کوه می خواهد،عشقت را در لباس عروسی به خاک بسپاری ،درست مثل آن مریم های سفید.... امیرهاشمی طباطبایی-پاییز91 نظرات شما عزیزان:
|
About
به وبلاگ من خوش آمدید Archivesبهمن 1392آذر 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 اسفند 1391 بهمن 1391 دی 1391 آذر 1391 آبان 1391 Authorsامیر هاشمی طباطباییLinks
ردیاب ماشین
تبادل
لینک هوشمند
LinkDump
حمل و ترخیص خرده بار از چین |